خودمُ خدام

ساخت وبلاگ
خدایی خودتو مسخره کردی :/ صب تا شب هیچی نمیخوری شب هر چی دلت میخواد میخری اونقدر میخوری که مث امشب میترکی :| حَقِتِهـ ! تا دیگه تو باشی که همچی رو با هم قآطی کنی ، چیزی دیگری جا نموند که نخورده باشی :/

امروز با عآلم و ادم قهرم ینی دلخورم دیگهـ ، اینهمهـ من نهج البلاغه میخوندم رتبه میوردم بدون اینکه برم پیش امامم بعدشم که قسمت شد و رفتیم نجف اونجا بود که فَهمیدم امامم کیهــ  اونقدر با هم حرف زدیم ، هر جا که کم میوردم میگفت یا علی ، بعد اون از شب نوزدهم که رفتیم نصف جوشن کبیر خوندیم و برگردوندنم :| اونم از شب بیست و یکم که مامانم برم گردوند :| خب منم دل دارم خب درستهـ کهـ اشتباهی میرم ، اگهـ ازم دلخوری کهـ نمیخوای تو مراسم قرآن به سر شرکت کنم  من همون دختر ترسویی ام که خودت بَرَم گردوندی بهـ زندگی که اشتباهامو جبرانش کنم من همونم ، میدونم خیلی جاها اشتباهی رفتم خودم از خودم خبر دارم ولی همش کهـ بد نیستم حتی اگهـ بد بدا هم بودم یِ نقطهـ از خدا تو وجودم بود الآنم خبِ خوبـا نیستم ولی بیشتر از یِ نقطهـ تو وجودمی :) تموم وجودمی  دیگهـ تک تک برا همهـ دعا نمیکنم میدونی چی میگم :

میگم خدا همهـ ما بدونِ شما هیچیم هَمَمونو ببین ، دست هَمَمونو بگیر ینی کمکمون کن همهـ ادما رو :) چهـ ادم خوبـا چهـ ادم بـَدا بِ ادم بـَدا خیلی کمک کن چون اونـا بیشتر از هر کسی بت نیاز دارن میدونن که یکی رو گُم کردن اما نمیتونن پیداش کنن  امیدوارم حالـا کهـ تو مراسمت نیستم تو دعای ادمایی که هستن باشم 

یِ حسِ بدی دارم ، این حس مث یِ موجود چسبیده بهم و وِلَمم نمیکنهـ ، دوست ندارم هر چی کهـ میخوامُ داشتهـ باشم اینجور ادمـآ خیلی لوس میشن ، نمیخوام لوس باشم :| گاهی حالم بد میشهـ ینی چی کهـ یکی بخواد حسرت منو بخوره :/ مگهـ من چیم زیادیِ ، تازشم یچیزیم کَمِهـ :( داداشیم ، ایکاش اونـایی که ظاهر زندگی دیگرانو میبینند توجهـ بیشتری داشتهـ باشن ، حاضرم با یکی که حسرت منُ میخوره جامو عوض کنم

ببینم چجوری میتونهـ بـا از دست دادنِ یکی از اعضای خونوادش کنار بیاد ، حتی اگهـ همچی هَم داشتهـ باشهـ

من کهـ نتونستم و بعید میدونم کهـ بتونم :) رفتیم پیشش با هم کلی حرف زدیم ولی حیف ، نبود کهـ جوابمو بده بگه سامی :) براش شمع روشن کردم ولی خعلی سخت بود داداشی ، اسمتُ باید رو کتابات مینوشتن نه روی یِ سنگ ، خودت خوش خط تَـر از همهـ اسمتُ مینویسی مث دفتری کهـ ازت دزدیدم و دارم توش خلاصهـ مینویسم میدونی اولش خیلی خوش خط نوشتهـ صالح ، اره داداشیِ خودمِ :) یِ روز با هم قهر بودیم بهم گفتی دیگهـ خواهرم نیستی ، شب شد ، هر کی رفت تو اتاقِ خودش بخوابهـ ، ساعت 1 شد ، صب شد ، من تو بیمارستان بودم و تُ تو ... فکر کردم تو هَم تو بیمارستانی ، دایی کهـ اومد بالـا سَرَم بِهـِش اول صالح

ولی همشون بهم دروغ گفتن

تو کهـ داداشم هستی ، حتی اگهـ هنوزم دلت باهام صاف نشده حتی اگهـ هنوزم خواهرت نیستم تــُـــ داداشمی :) متوجهی که داداشی ؟ یا میخوای باز کل خونهـ رو دنبال هم بدوییم و خونهـ رو بذاریم رو سرمون ؟ چطوره ؟ میشهـ یکم برگردی ؟ فقد یکم ؟ چطور دلت اومد بری پشت سرتم نبینی

♥ نوشته شده در یکشنبه بیست و هشتم خرداد ۱۳۹۶ ساعت 0:35 توسط :

یِ فکرِ یهویی...
ما را در سایت یِ فکرِ یهویی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lovetostudy بازدید : 26 تاريخ : سه شنبه 30 خرداد 1396 ساعت: 7:02