ولی میگم
امروز خواهری خیلی شبهت شده بود ، مث وقتی کهـ غرق بازیت میشدی و دهنت وا میموند :/ مث وقتی که داشتی رو یِ کاری تمرکز میکردی و دهنت اینور اونور میرفت
یادتــه .. بهم گفتی سامی من نمیرم مدرسه
منم گفتم چـــــرا
گفتی چون کهـ بلد نیستم صفر رو بنویسم ، معلمم دعوام میکنه یادش بِ خیر
مامان شونصد بار مدرسه تُ عوض کرد
یادتــه .. یِ بار اومدم دنبالت بعد مدرسه رفتیم کلی اسباب بازی خریدیم ؟ اونم با پولایِ خودمون
وایی یادتــه .. یِ بار با هم رفتیم بیرون تـا من کتاب بخرم ، یادمـه بابا گفت من دیر میرسم با تو برم :) منم کهـ کِرم تُ هم قدت بلند بود تقریبا هم قد بودیم هر کی میدید فکر میکرد دوست دختر دوست پسریم :/ خب منُ داداشیم تنهایی نرفتهـ بودیم کهـ منم هر کِرم میریختم دستشُ کهـ اصـا نمیشد گرفت اونقدر مغرور بود کهـ حد نداشت بـا فاصله راه میرفتیم :| تا این که گشت گیر داد اونم بِ مانتوی من :/ بعد یادتـه گفتی دفعه دیگه نمیپوشه :) بعدش خانومِ گفت شما چیکارشی میدونم اون لحظـه دلت میخواست سَرِ اونُ سَرِ منُ از تن جدا کنی تهشم گفتی باز کهـ تُ شالت وسط سَرِتِ :)
اونقدرا مغرور بود کهـ هیچوقت نفهمیدم از دور حواسش بهم هست هیچوقت نفمیدم کهـ دوسَم داره ،
صالح دلم برات تنگ شده ، برا خودت ، برا حرف زدنت ، برا اذیت کردنت ، برا سامی گفتنت ، راستی رفتم پیداش کردم اون ویدئوی قدیمی رو کهـ تو شونصد باری صدام زدی ،
هوای منُ داشته باش ، مث همیشه از دور
♥ نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم خرداد ۱۳۹۶ ساعت 22:19 توسط :
یِ فکرِ یهویی...برچسب : نویسنده : lovetostudy بازدید : 23